۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

حامیان و مدافعان و مدعیان اسلام ناب محمدی!


احساس بدی دارم می‌خواهم بنویسم اما دشوار است این همه ناراحتی را، بیان کردن.
سخته موقعی که به دنیا آمدی در جامعه‌ای بزرگ شوی و شکل بگیری اما همه چیز ضد جنسیتت باشه انسان‌ها با دید جنسی نگاهت کنند، کار و حقوقت را طبق جذابیت جنسیت تعیین کنند، تمام زندگیت تحمیل و زور باشد، در کل قانون مملکت ما کاملا ضد زن پایه‌ریزی شده‌ است. همیشه درگوشم می‌خوانند که تو زنی، تو باید کوتاه بیای، تو باید خودت را بپوشانی، تا مردان مرتکب گناه نشوند. ای طبیعت چرا زن را ظریف و زیبا آفریدی مگر نمی‌دانستی که مردان نباید گناه کنند نمی‌دانستی که مردان ضعیف النفس هستند و هیچ وقت دوست ندارند که یک زن را با تمام زیبایی و جذابیتش انسان حساب کنند؟؟ و صرفا به او به عنوان یک وسیله برای هوسرانی خود نگاه می کنند!
مردها دوست ندارند کنترل بشوند و زنان را کشت زاران خود می‌دانند مگر نمی‌دانستی که مردان عاشق نمی‌ شوند همیشه کلمه عشق برای مرد و برای زن دو معنای متفاوت دارد چرا به زنان سینه دادی تا بچه ها رو شیر بدهند؟ چرا رحم دادی تا 9 ماه در شکمش بچه پرورش دهد؟ مگر نمی‌دانستی از او سوء استفاده می‌کنند، محکومش می‌کنند، با شعار مادر مقدس خانه نشینیش می‌کنند تا بچه بزرگ کند و دنبال ایده‌ها و آرزوهایش نرود. بنشیند و به اون دنیا فکر کند شاید بهشت را زیر پایش گذاشتند! ای طبیعت چکارت کنم؟ چی بهت بگویم؟ با این همه تبعیض جنسیتی کی باید به نیازهایمان دست یابیم؟
اما...
 اما چند روزی است که بد جوری دل تنگ و گرفته بودم. کاری برایم پیش آمد باید دنبالش می‌رفتم با بی حوصلگی و کاملا با سر وضعی معمولی بیرون رفتم، داشتم تلفنی صحبت می‌کردم و تند تند قدم برمی‌داشتم شش دانگ حواسم به صحبت بود که ناگهان از دور مأمورهای نیروی انتظامی‌ را دیدم عادت داشتم که ازشون بترسم یک دفعه مکث کردم، و فوری دور زدم رفتم اون ور خیابان، راستش حوصله دردسر و تحمل توهین و برچسب را نداشتم. با سرعت که می‌رفتم یک دفعه از پشت یکی شانه‌ام را گرفت و بایک لحن خشن که تمام چروک های صورتش یک جا جمع شده بودند داد زد: این چیه پوشیدی"؟ منم هول شده بودم دوباره یک نگاهی به خودم انداختم گفتم: "مگر چمه؟ چی شده"؟ هر چقدر خواهش کردم که کار دارم، مسافرم، غریبم،، نشد که نشد.. هولم دادند. داد می‌زد:"برو تو ماشین". اقایی جلو نشسته بود دو تا خانم مأمور کنارم نشستند، از کوچه پس کوچه‌ها بود مرا به پاسگاه رساندند. در پاسگاه چه وضعی بود چند تا دختربچه شاید 13 تا 14 ساله هم گرفته بودند. مأمورها سرشان داد می‌زدند بد و بیراه می‌گفتند. یکی از دختر بچه‌ها خیلی ترسیده بود رنگ از روش پریده بود. نوبت من رسید تمام وسایلم را بازرسی کردند حتی کیف پولم.
 در اون لحظه تنها چیزی که ناراحتم می‌کرد دیدن مأمورهای زن بود که سر زنان داد می‌کشیدند با وجود اینکه خودشان می‌دانند که چقدر بدبختند می‌دانند که چه سوء استفاده‌ای ازشون می‌شود. به قول: "(کیرکگارد) چه بدبختی است زن بودن! اما وقتی انسان زن باشد، بدبختی واقعی این است که خود شخص نداند این امر بدبختی است".
از یک طرف زنی قربانی شده و با بدترین شیوه به او خشونت شده، از طرف دیگر زنانی شریک جرم هستند یعنی نیمی‌ قربانی نیمی‌ شریک جرم.!
خلاصه یکی تا دو تا برگه ازسیر تا پیاز پر کردم. البته پس از کلی اثر انگشت و امضا و هم‌چنین پس از کلی سین جیم تحویل دادن، گفتند که باید زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم. گفتم: هیچ کس رو ندارم. اینجا غریبم. هر چه بیشتر قسم می‌خوردم اسم خدا را می‌آوردم بی اعتمادتر می‌شدند. گفتند: باشه؛ برو پیش حاج آقا شاید فرجی شد و ببخشدت. رفتم تا در رو باز کردم از دور داد زد رنگ قرمز چرا؟ با این قدت  قرمز پوشیدی؟ چیزی نبود که بهش گیر بده، به قد و رنگ لباسم گیر داده بود. با صدای بلند یک گلویی صاف کرد و گفت: بیا جلو. رفتم. درست رو به روی حاجی نشستم. نمی‌دانم چرا زبان حاجی در دهنش جا نمی‌شد و همش به من نگاه می‌کرد و دور لبهاش می‌چرخاند. زل زده بود به چشمام. احساس ترس کردم. گفتم: حاجی باور کن من هیچ وقت دروغ نگفتم من هیچ کس رو در این شهر ندارم تا بیاد دنبالم. شما بزرگی کنید من رو ببخشید دیگر تکرار نمی‌شود. سعی می‌کنم همیشه مشکی بپوشم همین جوری که داشت فرمی‌ را که پر کرده بودم نگاه می‌کرد، گفت: باشه اما باید کارتی اینجا بزاری و روزی دیگه بیای اینجا بگیریش البته با لباس مناسب.
 گفتم: کارت من رو می‌خواهید چکار؟ من که دارم می‌رم چه دردی می‌خورد ول کنید. نشد. گفتم: باشه گذاشتم و امدم بیرون یک تاکسی درست گرفتم. دیدم موبایلم زنگ می‌خوره الو بفرمایید با یک صدای آرامی‌ خیلی صمیمی‌ و رلکس اسم کوچکم را صدا زد. گفت: "ماشین گرفتی، می‌خوای بیام برسونمت"؟ گفتم: ببخشید شما؟ گفت: به جا نمیاری الان پیشم بودی با تعجب و صدای بلند داد زدم حاجی؟؟؟؟ گفت: بله!! گیج شدم بلافاصله قطع کردم فهمیدم فرمی‌ را که در پاسگاه پر کرده بودم شمارم توش بود و نیز از این که گفته بودم غریبه‌ام. با خودش فکر کرده آخ جون یک زن بی کس یا شاید یک دختر فراری به چنگ آورده‌ است. مظطرب و نگران به خونه رسیدم. تا رسیدم دیدم مسج آمد: "سلام رسیدی خونه؟" دوباره حاجی! بله این هم ماجرای دیروز ما دیگه نمی‌ دانم حاجی ول کن میشه یا نه؟ این هم از حامیان و مدافعان و مدعیان اسلام ناب محمدی!

۱ نظر:

  1. سڵاو
    هەواری نوێ پیرۆزبێت، منیش لەمێژە هاتوومە بڵۆگەر

    هەڤاڵ

    پاسخحذف